داستان لیلی و مجنون
نوشته شده توسط : مازیار و ریبوار

خدا مشتي خاک را بر گرفت. مي خواست ليلي را بسازد،از عشق خود در آن دميد

و ليلي پيش از آنکه با خبر شود عاشق شد.

اکنون سالياني است که ليلي عشق مي ورزد

ادامه مطلب:

 

،ليلي بايد عاشق خدا باشد زيرا خداوند در آن دميده است و هر که خدا در آن بدمد عاشق مي شود.

ليلي نام تمام دختران ايران زمين است، و شايد نام ديگر انسان واقعي!!!!

ليلي زير درخت انار نشست، درخت انار عاشق شد، گل داد،سرخ سرخ،

گلها انار شدند،داغ داغ.هر اناري هزار دانه داشت.دانه ها عاشق بودند،

بي تاب بودند،توي انار جا نمي شدند. انار کوچک بود، دانه ها بي تابي کردند.

انار ناگهان ترک برداشت. خون انار روي دست ليلي چکيد. ليلي انار ترک خورده را خورد،

اينجا بود که مجنون به ليلي اش رسيد.

در همين هنگام خدا گفت: راز رسيدن فقط همين است، فقط كافيست انار دلت ترك بخورد.

خدا انگاه ادامه داد: ليلي يك ماجراست، ماجرايي آكنده از من، ماجرايي كه بايد بسازيش.

شيطان كه طاقت ديدن عاشق و معشوقي را نداشت گفت: ليلي شدن ، تنها يك اتفاق است،

بنشين تا اتفاق بيفتد.

آنان كه سخن شيطان را باور كردند، نشستند و ليلي هيچ گاه اتفاق نيفتاد.

اما مجنون بلند شد، رفت تا ليلي اش را بسازد ...

خدا گفت: ليلي درد است، درد زادني نو، تولدي به دست خويشتن است

شيطان گفت: آسودگي ست، خيالي ست خوش.

خدا گفت: ليلي، رفتن است. عبور است و رد شدن.

شيطان گفت: ماندن است و فرو در خويشتن رفتن.

خدا گفت: ليلي جستجوست. ليلي نرسيدن است و بخشيدن.

شيطان گفت: ليلي خواستن است، گرفتن و تملك كردن

خدا گفت: ليلي سخت است، دير است و دور از دسترس است

شيطان گفت: ساده است و همين جا دم دست است ...

و اين چنين دنيا پر شد از ليلي هايي زود، ليلي هاي ساده ي اينجايي،

ليلي هايي نزديك لحظه اي.خدا گفت: ليلي زندگي است، زيستني از نوعي ديگر

چون سخن خدا بدينجا رسيد ، ليلي جاوداني شد و شيطان ديگر نبود.

مجنون، زيستني از نوعي ديگر را برگزيد و مي دانست كه ليلي تا ابد طول مي كشد.

ليلي مي دانست كه مجنون نيامدني است، اما ماند، چشم به راه و منتظر، هزار سال.

ليلي راه ها را آذين بست و دلش را چراغاني كرد، مجنون نيامد، مجنون نيامدني است.

خدا پس از هزار سال ليلي را مي نگريست، چراغاني دلش را، چشم به راهي اش را...

خدا به مجنون مي گفت نرود و مجنون نيز به حرف خدا گوش مي داد.

خدا ثانيه ها را مي شمرد، صبوري ليلي را.

عشق درخت بود، ريشه مي خواست، صبوري ليلي ريشه اش شد. خدا درخت ريشه دار را آب داد،

درخت بزرگ شد، صدها شاخه، هزاران برگ، ستبر و تنومند.

سايه اش خنكي زمين شد، مردم خنكي اش را فهميدند، مردم زير سايه ي درخت ليلي باليدند.

ليلي هنوز هم چشم به راه است چراكه درخت ليلي باز هم ريشه مي كند.

خدا درخت ريشه دار را آب مي دهد.

مجنون نمي آيد، مجنون هرگز نمي آيد. مجنون نيامدني است، زيرا كه درخت باز هم ريشه مي خواهد.

ليلي قصه اش را دوباره خواند، براي هزارمين بار و مثل هربار ليلي قصه باز هم مرد.

ليلي گريست و گفت: كاش اين گونه نبود. خدا گفت : هيچ كس جز تو قصه ات را تغيير نخواهد داد ،

ليلي! قصه ات را عوض كن.

ليلي اما مي ترسيد، ليلي به مردن عادت داشت، تاريخ هم به مردن ليلي خو گرفته بود.

خدا گفت: ليلي عشق مي ورزد تا نميرد، دنيا ليلي زنده مي خواهد.

ليلي آه نيست، ليلي اشك نيست، ليلي معشوقي مرده در تاريخ نيست، ليلي زندگي است.

ليلي! زندگي كن !

اگر ليلي بميرد، ديگر چه كسي ليلي به دنيا بياورد؟ چه كسي گيسوان دختران عاشق را ببافد؟

چه كسي طعام نور را در سفره هاي خوشبختي بچيند؟

چه كسي غبار اندوه را از طاقچه هاي زندگي بروبد؟ چه كسي پيراهن عشق را بدوزد؟

ليلي! قصه ات را دوباره بنويس.

ليلي به قصه اش برگشت.

اين بار نه به قصد مردن، بلكه به قصد زندگي.

و آن وقت به ياد آورد كه تاريخ پر بوده از ليلي هاي ساده ي گمنام و ......




:: بازدید از این مطلب : 414
|
امتیاز مطلب : 111
|
تعداد امتیازدهندگان : 35
|
مجموع امتیاز : 35
تاریخ انتشار : | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: